زینه ی یک خواستگاری ساده(داستان طنز دنباله دار!)
بياحالشوببر
شادي
درباره وبلاگ


سلام من اناهيدم واميدوارم هميشه در وبلاگ من شادي و خنده باشد.نظر يادتون نره و تبليغات روهم ببينيد چيز هاي جالبي با طبقه بندي قيمت ها و قيمت هاي مناسب و كيفيييييييييييييت بالا حتما سر بزنيد ضرر نداره منونم از نظرات و حسن سليقتون براي اومدن به وبلاگم و ديدن تبليغات.دوست دار شما اناهيد.بوسسسس براي همه ي اونايي كه تبليغاتو نميخرن فقط ميبينند و يه بوس گنده تر براي اونايي كه خريد ميكنن.بوووووووووووووووس.دوستان لطفا به وبلاگ امتياز بديد تادر مسابقاط رتبه كسب كنيم با تشكر مديريت وبلاگ.

پيوندها
اجي حانيه
اجي رميليا
اجي گيسو
اجي رويا
اجي بهار
اجي مهسا
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بياحالشوببر و آدرس بياخوشباشيم.LoxB log.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 29
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 29
بازدید ماه : 77
بازدید کل : 10634
تعداد مطالب : 146
تعداد نظرات : 81
تعداد آنلاین : 1


JAVASCRIPT:

بيا حالشو ببر

چت روم پاییزه

نويسندگان
اناهيد

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 18 شهريور 1390برچسب:, :: 16:35 :: نويسنده : اناهيد

قسمت سوم!

 

مرد جوان گفت:

- شرمنده آقای دکتر، من فکر کردم شما مزاحم برادر زاده ی من شدید،این بود که خون جلوی چشامو گرفت. دیگه... دیگه باید ببخشید.

مرد جا افتاده که سمیرا او را پدرش معرفی کرد هم گفت:

- جوون خرج بیمارستان هم هر چی بشه من تقبل می کنم.اتفاقیه که نباید می افتاد. باعث شرمندگی ماست.

من و سعید به هم نگاه کردیم و او خیلی زود فهمید که نباید آنجا بماند.

 

- ببخشید... من باید برم بالا... الان شام می سوزه.

...

 

بعد هم برگشت و به سمت پله ها رفت.وقتی برگشت هر سه نفر آنها نانچیکوی سعید را که تا نصفه از شلوارش بیرون زده بود دیدند.

- می دونید حضور شما خیلی غیر منتظره بود. با اتفاقی که افتاد،من فکر کردم باید بقیه ی کتکم را بخورم. این بود که رفیقم...

عموی سمیرا خندید و جلو آمد و رویم را بوسید . سمیرا هم لبخند زدو آن را زود خورد.پدرش گفت:

- خوب حالا که طوری نشد ان شاءالله،راستی کدوم بیمارستان رفتید؟

- نه،دکتر گفت که شانس آوردیم که احتیاج به عمل نداره،فقط... رو به سمیرا کردم و گفتم:فقط چون بیمارستان دانشگاه رفتم بچه هایی که آنجا کلاس داشتند کلی بهم خندیدن.آخه من اصلا اهل دعوا و مشاجره نیستم.

پدر سمیرا تسبیحی از جیبش درآورد و گفت:

- بله مشخصه که جوون با شخصیتی هستید،راستی توی محل ما فامیل و آشنایی دارید؟

موقعیت را خیلی مناسب دیدم که حرفم را بزنم.

- والا فامیل و آشنا... شاید... یعنی امیدوارم پیدا کنم. راستش من می خواستم از دخترتون بخوام که...

وقتی حرفم به اینجا رسید دیدم نوع نگاه پدر و عموی سمیرا عوض شد،ولی من به خودم جرات دادم و بقیه ی حرفم را زدم.

- می خواستم از دخترتون بخوام که یه طوری خدمت شما برسم و یه مسئله مهمی رو در میون بذارم...

عموی سمیرا جلو آمد و در حالیکه صدایش را عوض می کرد و ادای مرا در آورد گفت:

- چه مسئله ی مهمی؟

رو به پدر سمیرا کردم و گفتم:«یه مسئله ی مهم به مهمی سمیرا»

جمله ی من که تمام شد،مشت عموی سمیرا بود که در کمتر از یک ثانیه توی چشمم نشست.

نگهبان سریع به کمکم آمد. چیزی نمی دیدم،چشمم سیاهی می رفت.فقط صدای آنها را می شنیدم.

- غلط کردی پسره ی پر رو.داداش ولم کن بذار گردنشو بشکنم.

- آقا اینجا خوابگاهه،میدون بوکس که نیست.

- عمو آبرومون رفت تو رو خدا...

بچه ها آمدند و مرا با خود بردند و نگهبان هم آنها را از در خابگاه بیرون کرد....

 

 

ادامه ی داستان رو در قسمته چهارم دنبال کنید!

 

*                                              *                                  *                                  *        


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: