ینه ی یک خواستگاری ساده(داستان طنز دنباله دار!)
بياحالشوببر
شادي
درباره وبلاگ


سلام من اناهيدم واميدوارم هميشه در وبلاگ من شادي و خنده باشد.نظر يادتون نره و تبليغات روهم ببينيد چيز هاي جالبي با طبقه بندي قيمت ها و قيمت هاي مناسب و كيفيييييييييييييت بالا حتما سر بزنيد ضرر نداره منونم از نظرات و حسن سليقتون براي اومدن به وبلاگم و ديدن تبليغات.دوست دار شما اناهيد.بوسسسس براي همه ي اونايي كه تبليغاتو نميخرن فقط ميبينند و يه بوس گنده تر براي اونايي كه خريد ميكنن.بوووووووووووووووس.دوستان لطفا به وبلاگ امتياز بديد تادر مسابقاط رتبه كسب كنيم با تشكر مديريت وبلاگ.

پيوندها
اجي حانيه
اجي رميليا
اجي گيسو
اجي رويا
اجي بهار
اجي مهسا
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بياحالشوببر و آدرس بياخوشباشيم.LoxB log.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 27
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 27
بازدید ماه : 75
بازدید کل : 10632
تعداد مطالب : 146
تعداد نظرات : 81
تعداد آنلاین : 1


JAVASCRIPT:

بيا حالشو ببر

چت روم پاییزه

نويسندگان
اناهيد

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 18 شهريور 1390برچسب:, :: 16:54 :: نويسنده : اناهيد

 

قسمت چهارم!!

 

 

اشک از چشم های سعید جاری شده بود و صورتش خیس خیس بود. دیگر صدای خنده اش به سختی میرسید...

 

نیم ساعتی بود که می خندید.من هم روبروی آیینه ایستاده بودمو چشمم را بر انداز می کردم.

- پسر تو هم خیلی آدم خوبی هستی.تا حالا توی عمرم اینقدر نخندیده بودم!!

...

 

فکر کنم سعید حق داشت.به همین خاطر حرفی نزدم تا وضع بدتر نشود.

 

 

آخر سعید علاوه بر ورزش های رزمی توی مزه پرونی هم تبحر خاصی داشت.

- وای پسر!تو هم آخرشی, میتونی فردا مدل کلاس بشی و استاد در مورد چشم و دماغ مسدوم صحبت کنه!!

اعصابم به هم ریخته بود, از بس سعید میخندید!دور چشم راستم کاملا سیاه شده بود و باد کرده بود مثل یک قاب سیاه کلفت!!

نصف صورتم را هم آتل و چسبهای دماغم پوشانده بود.واقعا دیگر کسی نمی توانست مرا بشناسد.

- جان حامد بگو چه سوتی دادی که دوباره مشت خوردی؟بازم مزاحم شده بودی... آی دلم.

حتی موقع حرف زدن هم می خندید.با ناراحتی گفتم:

- هیچی حرف آخرو بهشون زدم.

- اِ... پس چرا زنده ای؟؟... وای خدا جون,چی میشه قبول کنن.با این عمویی که من دیدم,قیافه ی تو هر وقت با زنت دعوات میشه دیدنیه!!

- سعید جان یه خورده استراحت کن بعدا دوباره بخند!!

- جون حامد دست خودم نیست...راستی گفتی باباش گفته تو خیلی با شخصیتی؟؟!

- مسخره نکن بدبخت,بچه ات همین طوری میشه هااا

- آی دلم ... نه مسخره نمی کنم, دارم فکر می کنم اگه یه خورده بی شخصیت بودی چی میشد!!

نزدیک اذان صبح بود و سعید همچنان می خندید و نمی دانستم چرا این اتفاق افتاد!

شاید من خیلی بی گدار به آب زده بودم ویا شاید لحن حرف زدنم ,این طور بود.ولی وقتی برای آبجی زهرا خواستگار آمد, همین حرفا را زده بود و واقعا بابا خیلی محترمانه با او بر خورد کرد.

- حامد من جای تو بودم از این به بعد دختره رو که میدیدم فرار می کردم!!

- سعید تو رو خدا بس کن دیگه!مخم تکون خورد از بس خندیدی!

این جمله را که گفتم خنده اش شدیدتر شد.

- مخ تو از مشت اون یارو تکون خورده یا از خنده ی من؟؟

- سعید بی صدا بخند می خوام بخوابم...

در حالی که همچنان می خندید گفت:

- ولی گذشته از شوخی با این برخورد بازم می خوای ادامه بدی؟

صدای اذان از مسجد رو به روی خوابگاه بلند شد. سریع نمازم را خواندم و سرم را روی کتاب هایم گذاشتم و پتو را هم روی خودم انداختم.

همین طور که به جکله ی آخر سعید فکر می کردم خوابم برد...

صبح که از خواب بلند شدم و ساعت را نگاه کردم کلی به سعید بد و بی راه گفتم.خودش رفته بود و مرا بیدار نکرده بود.با عجله لباس هایم را پوشیدم و حرکت کردم.

صورتم درد میکرد. هم چشمم هم دماغم...

ساعتم را نگاه کردم به احتمال زیاد دیر می رسیدم.آن ساعت هم با دکتر وفادار کلاس داشتم که دیروز توی بیمارستان مرا دیده بود...

مردم طور خاصی نگاهم می کردند,البته حق هم داشتند.با آن قیافه ای که من پیدا کرده بودم واقعا تماشایی شده بودم.بچه های دبستانی که لباسهای هم شکلی پوشیده بودند با انگشت مرا به همدیگر نشان میدادند و می خندیدند.آنها را که می دیدم یاد سعید می افتادم...

به کلاس که رسیدم دو سه نفس عمیق کشیدم و در زدم و داخل شدم.به محض اینکه وارد کلاس شدم کلاس منفجر شد و همه زدند زیر خنده...

 

*                                           *                                            *                                               *

این داستان ادمه دارد!!! در قسمت بعد(پنجم) آخرین قسمتش رو هم بخونید از دست نره...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: